زهراسادات: دختر بابا



 مدرسه ها وا شده

همهمه برپا شده.

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی.  هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود.
 

=================================================

پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا.

آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد.


 


زهرای بابا سلام
 
سومین سالگرد تولدت مبارک. اگر اینجا پیش ما می بودی امروز صبح 3 ساله می شدی. سه سال می شد که شادی می بخشیدی به خانه ما ولی حیف.  یک سال بیشتر نتوانستیم با همه کوتاهی ما برایت جشن بگیریم و خدا همه برنامه های ما را نقش برآب کرد. دو سالگرد است که دلمان برایت می تپد اما  کنارمان نیستی.  اگر می بودی چه می شد؟! خانه مان پر نور می شد و "دادا" چه شادیها نمی کرد. چه جفت هم بودید و همه کمبودهای هم را جبران می کردید. چند شب پیش فیلم های تو و "دادا" را می دیدیم. چه شاد بودید و چه شاد بودیم. حتی وقتی به سر و کله هم می زدید و داد همدیگر را درمی آوردید زیبا بود. چقدر هر دو همدیگر را دوست داشتید. نمی شود اصلا زیبایی و حظ آن لحظات را وصف کرد.
 
بابا جان دیروز و امروز صبح آمدیم سرخاکت. حتی می دانی ولی نمی دانم چرا بعد این همه مدت هیچ نشانی به من نمی دهی. دوست داشتم 11 شهریور سر خاکت باشم ولی به خاطر سفر و برگشت به تهران جور نمی شد. شاید خبردار باشی که بابای شوهر خاله هم فوت کرد. برای همین آمدیم شمال و نصیبم شد که پیشت بیایم. می گویم فوت چون به مرگ اعتقادی ندارم. شاید برای شوهرخاله سخت باشد همانطور که برای من سخت است هنوز. بابای شوهر خاله این بدنش را جا گذاشت و رفت مثل ما که رخت چرکهایمان را در می آوریم و می رویم حمام. رفت و رخت تمیز و شسته دیگری پوشید. چقدر این بدنش آزارش داد.چند ماه زجر کشید و آخرش هم رفت. هر چند قرار بر ماندن نیست. همان طور که در خواب به عمو گفته بودی: من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم ما هم قرار نیست بمانیم. باورش سخت است ولی همه باید برویم. مثل قطاری که همه سوارش هستیم و در ایستگاه های مختلف از آن باید پیاده شویم و یا برعکس در ایستگاه های مختلف باید سوار یک قطار بشویم و برویم. هر چه هست باید برویم. تو فرشته بودی و مثل یک فرشته رفتی اما نمی دانم ما بزرگترها چه شکلی خواهیم بود. شاید صورت واقعی من الان مثل یک هیولا باشد یا چه می دانم  هر چه هست بعید می دانم مثل تو  مثل یک فرشته باشم. همین می ترساندم که نکند وقتی نوبت من بشود ایستگاه دیگری پیاده یا سوار بشوم و هرگز تو را نبینم.
بابایی امروز سر خاکت می خواستم داد بزنم.بلند گریه کنم اما همه احساساتم را فرو بردم که بخشی به شکل خشم ظاهر شد و بیشترش  از درون خالی ام کرد. نای حرف زدن نداشتم و حتی برای سرپا ایستادن آویزان میله ای شدم. آن قدر توانم را از دست داده بودم که خوابم گرفت. این جور وقتها لازم دارم بخوابم تا روحم هر آنجایی که باید برود برود و همه احساسات سرکوب شده درونی ام را پاک کند و مثل یک تخته سفید از خواب بیدار شوم. شاید به خاطر حرفهای بالایی بگویی بابا تو که این را می گویی چرا با رفتنم کنار نمی آیی؟ بابا جان کنار آمده ام که هستم و داغ نبودنت را تحمل می کنم ولی آرام نشده ام چون می خواهم ببینمت.جایگاهت را ببینمت و در خواب سیر آن لپهای آویزانت را ببوسم.آن چشم های قشنگ سیاهت را ببینم.
 
باباجان مامان بزرگ می گوید سنگ قبرت!  سرد است حتی وقتی وسط آفتاب سنگهای دیگر داغ هستند. نمی دانم چقدر احساسش درست است ولی "ماما" بعد حرف مامان بزرگ امتحان کرده است و می گوید راست است. برای آنکه  امامزاده سازی در ذهنم نکنم می گویم شاید به خاطر جنس سنگش است  اما مگر می شود هر چه هم سفید باشد و بلوری باشد باز هم آفتاب باید داغش کند.البته نباید هم چیز عجیبی باشد.آنجا بدن یک فرشته و بالاتر از فرشته دفن شده است. به قول "ماما" تو جز ابرار هستی و همان طور که خیرت به دیگران می رسد سردی این سنگ می تواند نشانه ای از آن باشد.
 
راستی امشب شب  شهادت یا وفات حضرت رقیه است. دختر 3 ساله ای که  یادش امشب چشمهایم را اشکبار می کند راحت و با اندک تلنگری. انگار تو را در آن وضعیت و حالی می بینم که براو گذشته است.آیا پیش هم هستید؟ تو هم از فرزندان امام حسین هستی  نمی توانی بیایی به خوابم و اندکی از آنجا بگویی و نشانم بدهی آن حقیقت پنهانی که ندیدنش از درون آبم می کند؟

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علی رضا احمدلو منتظر مشاوره مهاجرت متوسطه یار قران کتابخانه عمومی الغدیر دیزل ژنراتور - دیزل ژنراتور پرکینز Gta android دانلود کتاب و خلاصه کتاب